درانتظار اتفاقات خوب



به نام خدا


گفت می‌دونی من برات مثل پیتزام! همیشه میشه پیتزا رو دوست داشت ولی همیشه در دسترس نیست! همیشه نمیشه خوردش. فقط وقت‌هایی که حالت خوشه! ولی تو برای من مثل غذایی! همیشه بهت احتیاج دارم!
گفتم نه تو برام مثل بستنی می‌مونی که من همیشه تحت هر شرایطی دوستش دارم و با بودنش خوشحال میشم!
اما آدم غذا رو همیشه دوست نداره! درسته بهش احتیاج داره اما دلیل نمیشه حتما دوسش داشته باشی و باهاش خوش باشی!


به نام خدای دانای غیب


یه زمانی فکر می‌کردم کلا در ذات بنی‌آدم هست، که میره سمت کاری که نباید! مثل بچه‌ای که دست میزنه به بخاری داغ و جیز میشه، همش دوست داره با کارد و چنگال بازی کنه، هی دوست داره با هر چیز ممنوعه‌ای سر و کله بزنه، به جای اینکه با توپ و عروسک و ماشین کوچولوی رنگیش بازی کنه! بزرگ هم که میشن همینه! یهو دوست داره کارهایی بکنه که شاید سالم و حتی زنده ازشون نیاد بیرون. ماشین رو با سرعت برونه و لایی بکشه و سبقت بگیره و فکر نکنه به اینکه تصادف می‌کنه و جمجمه‌ش متلاشی میشه. خودشو به یه نخ بند کنه و از ارتفاع پرت کنه پایین و جیغ بزنه و به احتمال پاره شدن اون نخ فکر نکنه!
اما همه این شکلی نیستن! وقتی اون شب داشتم به بدترین شکل ممکن نقشه رو می‌خوندم و مسیر میدادم و احتمال تصادف رو ندانسته برده بودم بالا، التماسم کرد گوشی رو ازم بگیره و خودش بگه مسیر رو! نه که از گم شدن و دیر کردن بترسه، گفت نگران جونمونه!
وقتی داشتیم با برق شهری تست می‌زدیم و من دلم می‌خواست ببینم قراره چه اتفاقی بیفته و داشت دعوام می‌کرد که برم یه گوشه وایسم و نگاه نکنم و من آخرش هم زیرچشمی نگاه کردم و اون جرقه رو دیدم، فهمیدم همه آدم‌ها دلشون نمیره سمت ممنوعه‌ها!
نمی‌دونم چه شکلی میشه که آدمی چیزی رو میخواد که نباید! که ذهنش درگیر چیزی میشه که نباید! که همش به چیزی فکر میکنه که نباید! من می‌دونم نباید‌ها رو! یعنی بیشترِ نبایدهای زندگیم رو می‌دونم! اما نمی‌دونم کجای ذهنم داره مقاومت می‌کنه در برابرش که با وجود دونستن نبایدها از خواستنشون دارم اذیت میشم! 

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها